فقط اسمس اسمس و داستان و دانستنی و جوک و... آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ نويسندگان پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 21:20 :: نويسنده : ارمان دولتی
در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای انسان ها به خلقت نرسیده بود و کسل شده بودندروزی همه فضایل وتباهی ها دور هم حمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبالِ آنها بگردد و شروع کرد به شمردن..یک..دو..سه هشتاد ویک همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد.و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردنِ عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایانِ شمارش میرسید.
صد رسید عشق پرید و در بینِ یک بوته گلِ رز پنهان شد .دیوانگی فریاد زد دارم میام.و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود،زیرا تنبلی،تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخِ ماه آویزان بود. را پیدا کرد به جز عشق.او از یافتنِ عشق،ناامید شده بود. عشق را پیدا کنی و او پشتِ بوته گل رز است. با شدت و هیجانِ زیاد آن را در بوته گلِ رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدایِ ناله ای متوقف شد. عشق از پشتِ بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میانِ انگشتانش قطراتِ خون بیرون می زد.شاخه ها به چشمانِ عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود. می توانم تو را درمان کنم.عشق پاسخ داد: کاری بکنی،راهنمایِ من شو." نظرات شما عزیزان: موضوعات
پيوندها
|
|||
![]() |