فقط اسمس
اسمس و داستان و دانستنی و جوک و...
پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:51 :: نويسنده : ارمان دولتی

نتیجه زندگی ، چیزهایی نیست که جمع میکنیم بلکه

قلبهایی است که جذب میکنیم


****************************************
فهمیده ام که

آدمی در مقابل علاقه ای که در دیگران نسبت به خود ایجاد می کند، مسئول است


****************************************
دود سیگارم را هزاران بار به تو ترجیح می دهم,کم رنگ است ولی دورنگ نیست


****************************************
داور قلبم سوت نداره راحت باش ، خطا کن !!


****************************************
دلمان که میگیرد ، تاوان لحظاتی است که دل بسته بودیم


****************************************
حکمت ، درختی است که ریشۀ آن در قلب است و میوۀ آن در زبان
(بطلمیوس)


****************************************
کوههای عظیم پر از چشمه اند و قلبهای بزرگ پر از اشک
(ژوزف رو)


****************************************
خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه


****************************************
تجربه نامی است که تمام افراد بر روی اشتباهات خود می گذارند.
(اسکاروایلد)


****************************************
انسان عاقل همیشه از بدگوییهایی که از او می‌شود استفاده می‌کند
(ژرژ بانه)


****************************************

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : ارمان دولتی

اگر از دوستان بی معرفتتون رنجیدید میتونید با دادن یکی از این اس ام اس ها حداقل به او بفهمونید که خیلی بی معرفته

 

تو ای سمبل معرفت!کجایی ؟سلام

این هم رسم توست،دوستی بی کلام

ندیدم کسی ،هیچ مانند تو

یک روز خوب ،یک روز بد…بی مرام

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

معرفت در گرانیست به هر کس ندهند

پر طاووس گران است به کرکس ندهند

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

رفیق بی معرفت ؛ مثل پنجره ی رو به دیوار میمونه

.

.

.

چطوری پنجره؟

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

رفیق بی معرفت را کمتر از دشمن نمی دانم

شوم قربان آن دشمن که بویی از معرفت دارد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

من همان دخترک غم زده ی دیروزم
من همان کودک بی تاب برای بودن
که دلش رادراندوه به زنجیرکشید
وبه اندازه ی دل رنج کشید
وبه اندازه ی بی معرفتی دردکشید

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

یه زغال برمیدارم دورت خط میکشم و مینویسم:

این بی معرفت دنیای منه !

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

بهت نمی گم آدم بی معرفتی هستی چون بی معرفت ها که آدم نیستند

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

عاشقان را عشق فرمان میدهد لوتیان را معرفت …!! مخلصتیم با معرفت……
.
.

.
..
.
.

اداره مبارزه با انسانهای بی معرفت و فاقد درک کافی

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

من به جرم با وفایی این چنین تنها شدم چون ندارم همدمی بازیچه دلها شدم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

دوستی این نیست
بی معرفتی سنگدلی نامردی
دوستی این نیست
این نیست که دیرآمدی وزودروی

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی ریا کرد

من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟
گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

بی معرفت تو اون کسی بودی که

اومدی زیر چترم,نه برای همراهی با من,بلکه فقط برای اینکه خیس نشی….بارون که بند اومد,رفتی که رفتی …..

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

از زشــتی کردار تو هم خسته شدم
بی معرفتی دیده و بشکسته شدم
پژواکم و در ســـینه صد کوه اســـی
بی مهری و غم دیدم و لب بسته شدم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

هنوز رو خاکیم یادمان نمیکنند!

وای به روزی که خاکمان کنند!!!!

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

برای سلامتی آن‌هایی که تا یادی ازشان نکنی یادی ازت نمی‌کنن ، صلوات

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

وقتی برگ های پاییز رو زیر پات له می کنی یادت باشه روزی بهت نفس هدیه می کردن
بی معرفت

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

یک جام پر از شراب دستت باشد ، تا حال من خراب دستت باشد

این چندمین پیامک است ندادی ، پاسخ ای دوست فقط حساب دستت باشد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

به خیال کدامین آرزو ، صفای با تو بودن را از ما گرفتی ای بی معرفت

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

مرسی خوبم شما خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی.

.

.

طرح شرمنده کردن دوستان بی معرفت

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

به لطف بی معرفتی دوستان فهمیدم معرفت گنجینه ای است که اگه انسان نداشته باشه انگارهیچ چیز ندارد

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

در رفاقت با وفا بودن شرط مردانگیست ، ورنه با یک استخوان صد سگ رفیقت میشوند

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

سلام ای بی وفا ای بی مروت

سلام ای ساز گیتار محبت

سلام کردم نگی تو بی وفایی

وگرنه ما که عاشقیم بی مروت !

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد هر که شود عاشقشان
روز اول که سرشتند به گل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

میان دست من و تو هزار فرسنگ است

غریب مانده دلم بی وفا دلم تنگ است

سراغ چشم ترم را چرا نمی گیری

مگر جنس دل نازک تو از سنگ است

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

طلوع بی شمار معرفت باش
به شهری که رسومش بی وفائیست
سرم سرگرم تصویر تو گشته
به آن حدی که اسمش بی نوائیست

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

حقیقت گم نشده. تکه تکه شده به اسم معرفت، افتاده دست یه مشت آدم بی ­معرفت

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

تمام عمر اگر در بیابان سرگردان شوی …. به که یک شب محتاج نا مردان شوی

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

سلامتی رفیق بی معرفتی که اسم ما گوشه موبایلش خاک میخوره

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

دلم میخواست الان پیشم بودی

میرفتیم چن تا هندونه میخریدیم،

دوتایی اینقدر هندونه میخوردیم که شامون بگیره

اونوقت ۲تایی میشایدیم به هر چی رفیق بی معرفته که نه یه زنگ میزنه نه اس ام اس میده!!!

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

دستمال خیس آرزوهایم را فشردم همین ۴ قطره چکید

زنده

باد

رفیق

با معرفت !

 

http://www.jazzaab.ir/news_cats_8.html

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

ما عاشق فهم و ادب و معرفتیم

ما خاک قدوم هر چه زیبا صفتیم

از زشتى کردار دگر خسته شدیم

محتاج دو پیمانه مى معرفتیم

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -

مرام فقط مرام گاو،چون نگفت من گفت ما…..رفیق فقط کلاغ نه بخاطر سیاهیش به خاطر یه رنگیش………معرفت فقط معرفت کرم نه به خاطر کرم بودنش به خاطر خاکی بودنش…

- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – -
این اس ام اس رو میزنم به سلامتی همه بی معرفتا

که سخت مشغول شطرنج زندگی اند

و نمیدونن ما مات رفاقتشون هستیم

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : ارمان دولتی

حال “من” دیدن دارد وقتی کسی حال “تو” را میپرسد …
.
.
.
.
آسوده باش دل من ،
دیگر تو را به کسی نخواهم داد …
.
.
.
.
کسی که تصمیم می گیرد و عمل نمی کند به خود نیرنگ می زند
.
.
.
.
تو می دانی آن ها که از چشم می افتند دقیقا کجا می افتند ؟
چندیست دنبال خودم می گردم …
.
.
.
.
کوچک که بودم ترس بزرگ من ، سیاهی بود …
حالا که بزرگ شده ام از کوچکی ام در سیاهی چشمانت میترسم !
.
.
.
.
به من گفتی “تو سخترین لحظه ها کنارتم”
دریغ از اینکه سخت ترین لحظه ها رو خودت برام رقم زدی !!!
.
.
.
.
.
بیا از قلمرواَت دفاع کن ، دارند فتحم می کنند غـــم ها …
.
.
.
.
حقیقت دارد !
کافی ست چمدان هایت را ببندی تا حاضر شوند هـمه برای از یاد بردنت !
آنکه بیشتر
دوستت میدارد ، زودتــــر …
..
.
.
..
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻼﻏﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ، ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻏﻤﺎﻥ ﺗﺒﺮ ﺍﺳﺖ !
.
.
.
.
همه ی زندگیم بود ولی هیچ جای زندگیم نبود …

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:47 :: نويسنده : ارمان دولتی

 

از ساعت متنفرم !

این اختراع غریب بشر که مدام ،

جای خالی حضورت را به رخ دلتنگی یادم می‌کشد!!

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دلتنگى”

حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره

تمنای بودنش رامیکند

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دلتنگی

عین آتش زیر خاکستر است

گاهی فکر میکنی تمام شده

اما یک دفعه

همه ات را آتش میزند . . . . .

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

 

منم دلتنگ رویت

دلم آید به سویت

چه کردی با دل من

 که کرده آرزویت .

 

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

فـرهنـگ لـغـتهــا

نـیـاز بـه ویــرایــش دارند

بـرای مـعنی دلـتـنـگی

احتیـاج بــه ایــنهــمـه کـلمه نــیـســت,

دلتنـگی یــعنـــی

تـــو . . .

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

 

چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی
وزد..

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

اشک من جاری شد…

جای تو خالی بود

جـــــــــای تـــــــــو …

عکس تو درطاقچه ی کوچک قلبم خندید

شعر دلتنگی من سخت گریست

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

بیقرار تو ام و در دل تنگم گله‌هاست ،
آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست
با عشق تو شب را به سحر گاه رسانم
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

تو که رفتی دلم برایت تنگ شد

حال که آمده ای در دلم جا نمیشوی

 

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دل است دیگر
یا شور می‌زند
یا تنگ می‌شود
یا می‌شکند
آخر هم مهر سنگ بودن
…می‌خورد روی پیشانی‌اش

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

واژه‌هایم رنگ باران دارد وقتی از تو مینوسم

قلبم خیس دلتنگی است وچشمانم طوفانی

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

اشکهایم که سرازیر میشوند……

دیری نمی‌پایدکه قندیل می‌بندد…

عجیب سرد است هوای نبودنت

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دیگـر فرصتی بـرای پیامک دادن نیست

دست واژه‌ها را می‌گیرم

و به دیدنت می‌آیـــم

دلتنگیت در هیچ پیامی‌نمیگنجد

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

امروز…

انگار کسی آمد…

و هوای دلتنگی ات را …

هی در آسمان اتاقم پاشید …

و تو نبودی……

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دقایقی در زندگی هستندکه دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود که میخواهی اورا از رؤیاهایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی. «گابریل گارسیا»

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دلم برایت تنگ شده !
می خواهم آنقدر اشک بریزم
تا غبار فاصله از قلبم تمیـــز شود .
ولی می ترسم …
” تهران” ، ” ونیــــز” شود !!!

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

به گمانم یادت پنجره ی احساسم را میکوبد ، چرا که در دلم هوای دلتنگی به پاست

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

 کاش دهخدا می‌دانست

 دلتنگی …

 اشک ….

 فاصله ….

 بی وفایی….

 تعریفش فقط دو حرف است “تـــو”

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

 

دلتنگم اما
تو را طلب نمیکنم…نه اینکه بی نیازم … صبورم.. “

 

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

 

دلتنگی … دلتنگی …

همانند سربازی که تازه از جنگ بازگشته

محتاج نوازش دست‌هایت هستم

باور کن که دلتنگی … دلتنگی …

دلتنگی مرگ تدریجی ست !!!

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : ارمان دولتی

 

نشسته بودم رو نيمكت پارك،كلاغ ها رو مي شمردم تا بياد.سنگ مينداختم بهشون.مي پريدند،دورتر مي نشستند.كمي بعد دوباره بر مي گشتند،جلوم رژه ميرفتند.

ساعت از وقت قرار گذشت.نيومد.

نگران،كلافه،عصبي شدم.شاخه گلي كه دستم بود سر خم كرده بود و داشت مي پژمرد.

طاقم طاق شد.از جام بلند شدم ،ناراحتيم رو خالي كردم سر كلاغ ها.

گل رو هم انداختم زمين.پاسارش كردم.گند زدم بهش.گلبرگ هاش كنده و له شد.يقه پالتوم رو دادم بالا،دستام رو كردم تو جيباش.راهم رو كشيدم و رفتم.نرسيده به در پارك صداش از پشت سر اومد.صداي تند قدم هاش  و صداي نفس نفس هاش داشت ميومد.بر نگشتم به رووش؛حتي براي دعوا،مرافعه،قهر.از در خارج شدم.خيابون رو به دو گذشتم.

هنوز داشت پشتم ميومد.صداي پاشنه چكمه هاش رو ميشنيدم.ميدوييد و صدام مي كرد.

اون طرف خيابون ايستادم جلو ماشين.هنوز پشتم بهش بود.كليد انداختم كه در رو باز كنم كه بشينم و برا هميشه برم.درو هنوز باز نكرده بودم كه صداي بوق و ترمزي شديد و فرياد ناله اي كوتاه ريخت تو گوش و جونم.

تندي برگشتم ديدمش پخش خيابون شده بود.به روو افتاده بو جلو ماشيني كه بهش زده بود.رانندش هم داشت تو سر خودش مي زد.

سرش خورده بود روو آسفالت و پكيده بود و خون راه كشيده  بود ميرفت سمت جوي كنار خيابون.

ترس خورده و هول دوييدم طرفش .بالا سرش ايستادم.

مبهوت.

گيج.

منگ.

هاج و واج نگاش كردم.

تو دست چپش بسته ي كوچكي بود.كادو پيچ.محكم چسبيده بودش.نگام رفت روو آستين مانتوش كه بالا شده،ساعتش پيدا بود.چهار و پنج دقيقه.

نگام برگشت و ساعت خودمو ديدم؛چهار و چهل و پنج دقيقه!

گيج و درب و داغون نگاه ساعت راننده ي بخت برگشته كردم.عدد چهار و پنج دقيقه رو نشون ميداد . . .

 

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:23 :: نويسنده : ارمان دولتی

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به  چشام …گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم  تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشم جدابشم!!!

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : ارمان دولتی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ،
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : ارمان دولتی

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فزیاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : ارمان دولتی

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد

 

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 20:7 :: نويسنده : ارمان دولتی

 

 

توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .

او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .

میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.

یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من

و گفت: داداشی و زد زیر گریه...

من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...

جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .

او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.

توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.

خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:

داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...........................................................

الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...

داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد

داخل دفتر نوشته شده بود:

(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه

ولی تو توجه نمیکردی....)) 

 

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 89
بازدید دیروز : 58
بازدید هفته : 152
بازدید ماه : 148
بازدید کل : 65948
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



Alternative content